به نام تو « هزار هزار» مناسک میگزارند !
یکی در مکزیک عاشقانه «سر میبرد» ، آخرین گوساله گوشتین قبیله را ؛ آن یکی به زانو میرود تا جایگاه فلان « باکره الوهی نشان » !
یکی در ژاپن ، لخت میشود در سرمای زمستان ، که طهارت یابد از شستشوی آب دریا .
یکی در هند تفاله گاو به سر روی خود می مالد ، که هر چه بیشتر یکی شود ، به آنچه که« نشانی از تو میداند» !
یکی در آمریکا به نام تو «که مسیحش می نامد» ، مار به دست و گردن می پیچد ،که اثبات کند تو هنوز دوستش داری؛ تو هنوز حامیش هستی!
یکی پیاده دو ماه راه می رود تا زیارت کند معبدی را که ...
می بینی ...
چقدر عزیزی !
می بینی ...
چقدر گرفتاریم !
گرفتاری ام،
گرفتاریمان،
فقط به این خاطر است که گوشهایمان را محکم گرفته ایم تا نشنویم صدای تو را که به داود گفتی:"صدای این کرم میان سنگ درون دریا را هم میشنوی..."
و ما چقدر بیچاره ایم که گوشهایمان را گرفته ایم...
که حتی اگر بشنویم هم باورمان نیست...
چقدر بیچاره ام که دربه در افتاده ام دنبالت تا پیدایت کنم و داد بزنم تا شاید صدایم را بشنوی...
تاثیر میرچا الیاده بر روی این نوشته حاکی از آن است که خیلی سرخوشی
خدایا افسارم را به تو می سپارم اگر قبول نمی کنی به حسینت
خیلی افسار گسیخته شده ام
رهایم مکن
دلداده افسار گسیختگان وحشی مفلس و در عین حال عاشق
روی ماهت را میبوسم
موافقم.
واقعا گرفتاریم!
یعنی چه کنیم با این جماعت...
مدتی وبلاگت رو نخونده بودم. الان که اومدم و خوندم واقعا حیرت زده شدم. فوق العاده بود. خصوصا این پست. آفرین.
یکی هم شب و روز درس میخواند تا شاید از لابلای این کتاب ها تو را در یابد ....
هزار بار برهان وجودی را سبک سنگین میکند تا شاید گوشه ای از محبت تو را دریابد ....
هزار بار تا لبه ی پرتگاه شک میرود و با جانی نیمه جان (شاید) بر می گردد ...
میبینی چقدر عزیزی ...
سلام
جدا قابل تامل بود
موفق باشید