می بینی ...!
باز پاره لباسم و خاکی شمایل !
می بینی ...!
باز زانوانم زخم است و گونه هایم چنگ خورده «گل آویزی کودکانه »با کودکان !
می بینی ...!
باز اشکهایم روان است ... هق هق کنان از دعوای کوچه بازار دنیا ... حسرت زده اسباب بازی کودک همسایه... پاره لباس و خاکی شمایل !
می بینی ...!
باز تویی که غروبها ، «تکراری ترین غمهای عالم» را آنچنان نوازش میکنی؛ که انگار این «اولین و تنها» بنده احمق توست که درد دل میکند ، حماقت های کودکانه خلقت را ...
می بینی...!
چه خوب که تو می بینی...
...
یا من بعباده بصیر !
خدایا...
می بینی...!
باز اشکهایم روان است...هق هق کنان...
باز بغض همدم همیشگی گلو شده...
باز نمی توانم حرف بزنم حتی با تو...!
باز فقط مینشینم سر سجاده و سکوت وسکوت و سکوت و اشک...
باز انگار همه کاسه کوزه ها شکسته سر تو ...
و باز انگار من تنهای تنها هستم...
و باز انگار باورم نیست....تو را که بعباده بصیری...
عالی بود. مرسی که وقت میگذارید.
اجازه میدید بعضیاشو با معرفی آدرس برا دوستام میل کنم؟؟
جیب پاره ام را میبینی در سکوت شپشها
آنگاه که مخفیانه در آن سه قاپ میزنند
کجایی خلوت نشین فقر و مسکنت کجایی هان
ای یارانه غریب
دلم برای خدا خیلی تنگ شده.میگی اینروزا دارم راه ناصواب میرم؟میگی من ظرفیتشو ندارم واسه رسیدن به اون چیزایی که فکر میکنم حقمه؟میگی باید از اینجا برم؟از اینجا که آدماش فقط دوست دارن مچ بگیرن و فضولی کنن تو کار همدیگه؟اونا که از دیدن شکست بقیه شاد میشن.میگی من خودم فضولم و از شکست بقیه شاد میشم؟چرا اینطوری شدم خوب؟من که اینطوری نبودم.میگی عقده ای شدم ؟باید از جمع این آدمای عقده ای که مرضشون به من سرایت کرده برم؟برم سفر!
ای خدا آخه بهتم که میگم بنده ی احمقتم بهت برمی می خوره.می خوام ادای آدمای دیندار رو در نیارم و خودم باشم هم که محلم نمیذاری.خدایا تو هم فهمیدی من تنبلم؟آخه خودم خیلی دیر فهمیدم.
هیییییییی خدا
حاجی جون اینارو نوشتم در اثر این نوشته ی قشنگت که اشک رو مهمون چشم می کنه به خاطر این آهنگ که شل می کنه آدمو واسه اعتراف...
سلام
حرفهایت را خوب می نویسی