ازتصورخود در طول تاریخ ، گم میشوم و ناپیدا !
قدم زدن در قفسه های کتابهای نخوانده ، احساس حقارت را به استکان دلم مینوشاند.
چقدر کوچکم !
چقدر نا پیدا !
اگر این دو رکعت توجّهت به ما نبود ...
دق میکردیم ، از موقتی بودنمان...
...از ثانیه عمرمان درقیاس عمر سنگ و ستاره.
انت الدائم و انا الزائل ...
چطور میتونی اینقد کتاب بخونی؟
منم کتابخونه رو خیلی دوس دارم.
مشقهای خط خطی
فکرهای آشفته
دستهای لرزان
و راه نیمه تمام
دیگر شهرتم را فراموش میکنم
قلبم را به باد میسپارم
و قلمم را خواهم شکست
وبا پارچه ای سیاه چشمانم را خواهم بست
…
خانم معلم میگفت
مشقهایت را بنویس
درس هایت را بخوان
و قلبت را به او بسپار…
و شکلاتی در کف دستم گذاشت
اما من
نه این را میخواهم نه آن را
خسته ام از نوشتن مشقهای تکراری
خسته ام از تکرار امضای صدآفرین
و دیگر قلبم را به “او”نمیسپارم”
ومتنفرم از مزه ی گس شیرینی شکلات خانم معلم
…
مشقهایم خط خطی ست
فکرهایم آشفتست . .. حسام حاتمی
کاش جرعه نوش ومست رکعتی نگاه سبز ت خودرا رها ببینم در آغوش مهرتو التماس دعا
ممنون ای بنده حقیر
وای این دیگه فوق العاده بود:
اگر این دو رکعت توجّهت به ما نبود ...
دق میکردیم ، از موقتی بودنمان...
قشنگ می نویسی پپلی
سلام
در واقع موقتی یا دائمی بودن ما
یا یکباره بگویم بودن ما
به عمرو قیاسش و ساعت و ژانیه ها نیست...حتی اگر هوار بشن!!
دائمی میشویم وقتی نظر کند ...همین!
بیا بازم بنویس دیگه. کجایی پس؟