غم !
صدای « زنگ تلفنی » است که تو شماره گیری کرده ای.
چند وقتی است عجیب « خوشحالم » !
انگار شماره ما را گم کرده ای.
وقتی کسی را دیوانه وار دوست داریم ...
وقتی از تمام تنفس هایمان بی قراری می بارد... اضطراب میچکد...
وقتی تپش میگیرد ، قلب از« تصور نزدیک بودن او» ... تنها «تصور » نزدیک بودن او...
وقتی می لرزند زانوان از تلاقی دوچشم ، چشمان ملتمس و « ذلیلانه » لرزان ما و ... چشمان مبهم « محبوب دور از چنگ » ...
وقتی که نمیتوان ابراز کرد محبت را و فرو می بلعیم «آتش کلماتی» را که فریاد میزند «زیبایی های زخم زن قلب » را ... « زیبایی هایش » را ...
وقتی احساس « خفگی » میکنیم ...
آنوقت است که حسودیمان به تو میشود که «خدایی و بی نیاز» ...
« بی نیاز» از اینکه دیگران بدانند چقدر آنها را دوست داری .
...
و انگار تو« تنها محبوبی» هستی که قبل از عاشقت ، « عاشق » میشوی .
انت الطالب و المطلوب .
گاهی اینقدر عصبانی میشوم...
لابد از دست تو ...
اینکه میبینم اجازه میدهی کالای فروشی هر دکانی شوی .
فکر دل ما را نمیکنی که این چنین « بازیچه دکان داران » میشود؟
« یا راحم من استرحمه ! »
« ای کسی که رحم می کنی بر کسی که طلب رحم تو را دارد »!
« ثانیه های بی تو » به خاکستری میماند ، که مدتی « خاطرات نوازشهای تو را » میپوشاند...
...
نمیدانم تا کی طول میکشد ؛ تا همیشه خاموش شود « طهارت های باتو بودن » .
ولی هنوز هم ؛ گاهی که بی مهابا زیر و رو میکنم ، این خاکسترهای روزمرگی را - لابد به جستجوی سوالی -
هنوز هم گرمی سوزاندن دارد !
انگار هنوز هم منتظری ...!
انگار هنوز هم باور داری به بازگشت « بی مروت بنده خود» !
« یا مومن! »
« ای کسی که باور داری به آفریده های خود »
به نام تو « هزار هزار» مناسک میگزارند !
یکی در مکزیک عاشقانه «سر میبرد» ، آخرین گوساله گوشتین قبیله را ؛ آن یکی به زانو میرود تا جایگاه فلان « باکره الوهی نشان » !
یکی در ژاپن ، لخت میشود در سرمای زمستان ، که طهارت یابد از شستشوی آب دریا .
یکی در هند تفاله گاو به سر روی خود می مالد ، که هر چه بیشتر یکی شود ، به آنچه که« نشانی از تو میداند» !
یکی در آمریکا به نام تو «که مسیحش می نامد» ، مار به دست و گردن می پیچد ،که اثبات کند تو هنوز دوستش داری؛ تو هنوز حامیش هستی!
یکی پیاده دو ماه راه می رود تا زیارت کند معبدی را که ...
می بینی ...
چقدر عزیزی !
می بینی ...
چقدر گرفتاریم !
می بینی ...!
باز پاره لباسم و خاکی شمایل !
می بینی ...!
باز زانوانم زخم است و گونه هایم چنگ خورده «گل آویزی کودکانه »با کودکان !
می بینی ...!
باز اشکهایم روان است ... هق هق کنان از دعوای کوچه بازار دنیا ... حسرت زده اسباب بازی کودک همسایه... پاره لباس و خاکی شمایل !
می بینی ...!
باز تویی که غروبها ، «تکراری ترین غمهای عالم» را آنچنان نوازش میکنی؛ که انگار این «اولین و تنها» بنده احمق توست که درد دل میکند ، حماقت های کودکانه خلقت را ...
می بینی...!
چه خوب که تو می بینی...
...
یا من بعباده بصیر !
به یاد داری این صدا را ...!
بدون درد نشنیده ای اش ... حق داری !
ببین که هم « بی دردم » و هم « بی صدا » ...!
بی درد و بی صدا ،« بشنو » ما را.
شبهایی سراسر شادی و سرمستی!
شبهایی پر از نا امیدی و تاریکی!
عمری به طولانی سوزش پنی سلین.
نسبت لحظات من با خالق زمان چیست ؟
از کدام دریچه معرفت نگاه کنم به آسمان و بخوانم محبت تو را ،
که ای آنکه« نا خواسته » ، اجابت حیات کردی ...
در ساعت« غم بنده خود » کجای چتر اجابتت شامل «خیره سری های » او میشود؟
سرزنش میکنی ؟!
بعید است...
واگر چه بنده تو در غمهای دیگران جز« سرزنش» غم خواری نداسته .
ای نازنین !
« مور روسیاه دل » نخودی از « غم » بدندان کشیده تا بارگاه سلیمانی تو .
عالمت به گونه ایست که به راحتی میتوان بی خیالت بود و بی خیالت ماند.
دلها به گونه ایست که ...
آنی نمیتوان بی خیالت بود و بی خیالت ماند.
انگار به همین خاطر است که ... بازاری دارد صداهای بلند دنیا ...و تصاویر هزار رنگ ... که ولو ساعتی خفه میکند « گریه دل قنداقه پیچ بشر » را ...
اگر چه ولو به « دقایقی » قبل از « مرگ خواب » ...
باید خلوتی داشت با « دل هق هق کن » خاکستر نشین مان.
انگار هیچ خاکستری سوزش آنرا خفه نمیکند.
تا قیامت که درگوش ما از نبود تو بگویند ...
با هر کلام و ذکاوتی که ببافند فلسفه حیات بی تورا.. .
آخر شب سر به بالش مهرت میخوابیم .
آجر آجر دلمان با گل خاطرات آغوش تو خانه شده .
زیر سایه سقف کوچک مان نشسته ایم.
چه خوش سایه ایست.
چه خوش سایه ایست.
احمقانه است !
ولی دوست دارم مجسم کنم احساست را... ولو خدایت بنامند ...
زمانی که لطافت موسیقی باران را اراده کردی.
اراده کردی ...
حرارت گونه ها را...
ترکیب رنگ چشم ها را...
رقص وشعف برگها را در لمس شهودی باد نامرئی ...
طبع ها را ... طبع هایی که بنویسند . ببافند. مجسم کنند. بیافرینند. تشبیه کنند. بزرگنمایی کنند.
انسانهایی که زبان بیافرینند.
زبانهایی که انسان بیافرینند.
واقعیت هایی که توهم بیافرینند.
توهم هایی که واقع بنمایند.
...
زن را.
پرهای طوطی های بد صدا را .
لکنت زبان دختر بچه ها .
حماقت های عاشقانه را .
عشق های احمقانه را .
احمق های بی عشق را .
عشق های بی حماقت را.
...
آیا دوست داشتن تو احمقانه است ؟
با تو مینشینم و میخوانم « ادله نفی کنندگان وجود نازنین تورا» !
چه زیبا مینویسند و چه هوشمندانه انکارت میکنند.
انگار که قدم به قدم و خط به خط تو یاریشان داده ای!
انگار که بر خود فرض کرده ای ؛ که هیچ محتاجی را بی مساعدت نگذاری ...
... ولو برای شکستن شیشه های خانه ات.
چه با محبت نگاهشان میکرده ای ، زمانی که مینوشتند از " توهم خدا " !
به یاد داری بر قله کوهی بودم ...
-بزرگ برای من و کوچک برای تو- ؟!
به یاد داری که « صاقانه » خواستم از تو ، پروازی بدون « بازگشت » را ؛
-صداقتی ، «زلال » برای من و « خام » برای تو- ؟ !
هبوط کردیم برای « پختگی » ...
اما ُ٬ سوختیم و خاکسترمان هم دیگر ، به گرد پای قله نوردانت نمیرسد !
خامی « کودکانمان » زیباتر نبود ؟!
اینکه تو میخوانی «اشکهای قلمم » را ...
اینکه تو میخوانی و باور میکنی...
اینکه « نظر میدهی» با « لرزاندن » دل من...
...
کافیست برای «کوچکی محض »، «گم شده در کهکشان راه شیری» !
چقدربزرگم من .
چقدر با تو بزرگم من.
یا رفیق من لا رفیق له.
ما ادعاهای بی ستونیم ! لرزان و بی تحمل !
سقفی از سایه ٬ بر سر هیچ مظلومی از نان خورانت نیستیم.
به کارت نیامدیم و نخواهیم آمد.
سربارت بوده ایم و بی منفعت و...
تا کی به رومان نیاوری و تاکی پذیرای مهمانی باشی ، که 70 سال قصد خوردن و خوابیدن دارد.
گاه خجالت میکشیم .
ولی زود از یادمان میرود .
انگار تو از یادمان میبری ؛ که بد نگذرد به این « کم بهرگان از سفره معرفت » !
چه تصوری باید از غضب تو داشته باشم ؟
از ورای تشر های گاه بی گاه آیه هایت ،
از ورای وعده های عذاب سفیرانت ،
ازلابه لای بلاهای زمین و آسمانت ،
...
چرا من باور نمیکنم غضب تورا ؟
البته هیچ گاه اخم های مادرم را هم باور نکردم.
دست محبتت برای من رو شده ...
سیلی هایت را برای کسی نگه دار ، که شعور درک اخم تو را داشته باشد .
من جز به انتظار نوازش ، نمی میرم.
عزیز من !
تو ریسمانِ تسبیحِ شادی های من بوده ای و هستی.
بی تو ،
لحظاتی هستم ،بی اتصال.
لحظاتی سرگردان وغلطان در زیر دست و پای افکار بی ملاحظه قرنها سعی و خطای انسانیت غرق نسیان .
حبل محبت تو،
گره میزند استعدادهای مروارید گونه کوچک مرا .
تو ریسمان لحظات منی.
شاد باشند یا غمگین.
همه با هم« تسبیح » تواند.
شاد باشند یا غمگین...
« یا من اذا سئله عبد اعطاه »
آنانکه تورا شناخته اند میگویند ؛
منتظر خواسته بنده ات هستی ، برای عطا کردن.
مشکوکانه مینگرم و باور نمیکنم ...
با یاد شکلات هایی که از من دریغ کردی.
این چند شکلات نداده ات ، تنها خاطره بنده قدرنشناس است ؛ از سالها محبت و محبت تو.
دل غمگین میشود.
و جز حقیقت دست تو ، هیچ مجازی قانعش نمیکند .
ضد سرقت است و تشخیص میدهد کلید های دروغین را.
اگر چه عالمی در حال هل دادن این مرکب بی سواراست برای دزدیدنش ...
ولی هنوز منتظر صاحب خود مانده است و سرناسازگاری دارد با این رانندگان ناشی !
در کلاس فلسفه ؛
وقتی شنیدم که ابدی خواهم بود ،
تمام تنم گرم شد ازمحبت تو .
چه خوب که همیشه رودر رو ، تشکرم را میشنوی !
این شنیدنت ،
این همیشه شنوابودنت،
چه لذتی دارد .
یک ابدیت لذت ؛ یک ابدیت من و تو ؛ یک ابدیت شنیدنت ...
چه لذتی دارد.
یا سمیع الدعا .
ازتصورخود در طول تاریخ ، گم میشوم و ناپیدا !
قدم زدن در قفسه های کتابهای نخوانده ، احساس حقارت را به استکان دلم مینوشاند.
چقدر کوچکم !
چقدر نا پیدا !
اگر این دو رکعت توجّهت به ما نبود ...
دق میکردیم ، از موقتی بودنمان...
...از ثانیه عمرمان درقیاس عمر سنگ و ستاره.
انت الدائم و انا الزائل ...
گلایه کردیم و غر زدیم !
بیدردمان کردی و ...
این روز ها بهانه ای نیست که بردر خانه ات خیمه زنیم .
نه دل ِدرد طلبیدن داریم و نه کوهی از قساوت ...
تا فراموش کنیم ، لذت هم کلامیهایمان با تو را !
امشب با این بهانه تا صبح ؛ گلایه میکنم !
کافی است برای نگاه تو یا نه ؟!
تقصیر ما بود یا تو ؟!
« اینکه باورمان شده ؛
بعد ازهر گناهی ، نوازشی درانتظارمان است»!
درباز کن ؛
طلبکار هزارسال ، نوازشت آمده !
تولد ما ، قرین ناله بود .
از همان اول راه ،دل تنگت شده بودیم.
کودکانه گریه خواهیم کرد و این بار فریب آغوشهای " زود گذر "، را نخواهیم خورد .
ولو به صداقت و گرمی "مادران " باشد.
تا دست "لحد "بر گونه مان نکشی ، اشکاهامان جاری خواهد بود.